کد خبر: ۱۱۳۴
۱۳ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

بی‌بی‌گلاب مادر بزرگ محله رازی است

زمانی که پسرم را آوردند اصرار کردم او را ببینم. می‌گفتم پسرم من را مادر وهب خطاب قرار داده و باید او را ببینم. می‌گفتم کسی که امانتی را در راه خداوند بدهد آن را پس نمی‌گیرد. روی صورتش را باز کردم. 6روز بعد از شهادت او را پیدا کرده بودند و بعد از چند وقت پیکرش را به نیشابور آوردند. صورتش پر شده بود از حشرات موذی. به او گفتم: پسرم شاهد باش! من مادر وهب هستم. چه بهتر که سبک‌بال و بدون گوشت اضافه به آخرت بروی. این‌ها را به تنها پسرم گفتم و از حال رفتم.

شب عید غدیر مهمان بانویی سید می‌شوم و اولین عیدی را از دستان او می‌گیرم. دستانی که پوستش چروک خورده اما پر از مهر و عشق است. با همین دستان سر شکافته شده پسرش را در دست گرفته و اشک ریخته است. نوه‌های دختری او شب گذشته به خانه‌اش آمدند و پول‌های نو را همراه با شکلات و روبان سبز تزیین کردند تا مادر به معدود مهمان‌هایی بدهد که در دوره کرونا به دیدارش می‌آیند.

بخشی از عیدی‌ها را جدا کرده تا به مسجد سیدالشهدا(ع) ببرد و بین همسایه‌ها و نمازگزاران تقسیم کند. دلخوشی این روزهای بی‌بی صدیقه گلاب‌گیران دیدار همسایه‌ها و رفتن به مسجد برای خواندن نماز اول وقت است. خانه‌اش در طبقه دوم یک ساختمان روبه‌روی بوستانی در محله رازی است. خانه‌‌ای دلباز و باصفا، مثل خانه بیشتر مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها که فرش قرمز با طرح گل و ترمه‌ای وسط آن پهن شده است. سمت راست پذیرایی یک تخت چوبی قرار دارد که محل استراحت این مادربزرگ 81ساله است. خانه همان قدر که صفای گذشته را دارد، امروزی است.

سلیقه فرزندان و نوه‌ها در چیدمان خانه دیده می‌شود. اما آنچه باعث شده تا بی‌بی صدیقه خانم این خانه را برای زندگی انتخاب کند. نزدیکی آن به مسجد، نانوایی و فضای سبز است. گلدسته‌های فیروزه‌ای مسجد را می‌توان از روی تراس کوچک خانه دید. بی‌بی صدیقه هر روز بعد ازظهر چند ساعتی روی تراس می‌نشیند و از نسیم خنک دم غروب استفاده می‌کند. از تراس با خانم‌های داخل بوستان صحبت می‌کند و جویای احوالشان می‌شود. آن‌قدر گرم و صمیمی است که مادربزرگ صدایش می‌کنند. در حالی‌که خانه را نگاه می‌کنم، بی‌بی به آشپزخانه می‌رود تا چای تازه دم کند. 

زانودرد دارد و راه رفتن برایش سخت شده اما اصرار دارد کارهایش را خودش انجام دهد. قبل از در تراس یک میز کنسول قرار دارد که روی آن آینه قدی منبت‌کاری گذاشته است. جلوی آینه یک رادیو به طرح قدیم است. بی‌بی صدیقه روزی چند ساعت رادیو معارف گوش می‌دهد و مابین همه این کارها به قاب عکس روی دیوار چشم می‌دوزد؛ قاب عکسی از فرزند شهیدش محمدرضا عبدی که از قضا امسال تاریخ شهادتش با مناسبت عید غدیر هم‌زمان شده بود.

 

یکی برای خانم خانه، یکی برای جیب آقا

وقتی عکاس دارد از بی‌بی عکس می‌گیرد، ‌او از من می‌خواهد تا چای تازه‌دم بریزم. آشپزخانه از تمیزی برق می‌زند. لیوان‌های چای را از داخل سبد برمی‌دارم که چشمم به دعاهای هنگام وضو می‌افتد. بی‌بی دعا را روی دیوار قسمت ظرف‌شویی نصب کرده تا دردسترس باشد. سوره‌های کوثر، قدر، نور آیه 53 و قریش را می‌توان روی درهای کابینت‌ها دید که مادربزرگ می‌خواسته جلوی چشمش باشند.

عکاس از بی‌بی می‌خواهد چادر رنگ روشن به سر کند و عکس پسر شهیدش را در دست بگیرد. تراس، تخت چوبی، آینه، رادیو و پنجره آشپزخانه، قاب عکس‌های مختلف او می‌شوند. عکاسی که تمام می‌شود مادربزرگ در سینی نقره‌ای برایمان عیدی می‌آورد. داخل هر بشقاب 2اسکناس 2هزارتومانی که به زیبایی با شکلات تزیین شده گذاشته است. بی‌بی می‌گوید: «یکی برای خانم خانه و یکی هم برای جیب آقا» هر دو خوشحال می‌شویم و عیدی را می‌گیریم تا برکت کیفمان باشد، اما کرونا اجازه نمی‌دهد تا روی ماه و دستان مهربانش را ببوسیم. 

عطر چای وجودمان را پر می‌کند. دوباره که گفت وگو را از سر می‌گیریم متوجه هم‌زمانی امسال ِ تاریخ شهادت تنها پسرش با عیدغدیر می‌شوم. محمدرضا بار اول در سال 1365 به عنوان بیسیم‌چی از نیشابور به استان کردستان اعزام می‌شود و 7مرداد همان سال در شهر کامیاران به شهادت می‌رسد. نوجوانی که به‌دلیل عشق به میهن و دفاع از خانواده به سمت جبهه و مبارزه با دشمن رفت. بی‌بی هنوز عکس پسر و پسرعموی پسرش علی اصغر که او هم به شهادت رسیده را در دست دارد و نگاهشان می‌کند. سن کم محمدرضا کاملا در عکس نمایان است. بی‌بی می‌گوید: «یک چشم بیشتر نداشتم. او هم شهادت را انتخاب کرد.»

مادر وهب از پسر تازه‌دامادش خواست از امام حسین(ع) دفاع کند. چطور از من می‌خواهی که بمانم و نروم؟

 

تنها چشمم راه شهادت را برگزید

محمدرضا قبل از رفتن به جبهه از مادرش اجازه می‌گیرد ولی بی‌بی به او می‌گوید که من یک چشم دارم و می‌خواهم فرزندان پسرم را ببینم. اما محمدرضا پاسخی به مادر می‌دهد که بی‌بی هم تحت تأثیر قرار می‌گیرد و در برابر تنها پسرش تسلیم می‌شود. بی‌بی می‌گوید: «محمدرضا گفت چه یک چشم، چه بیشتر. مگر مادر وهب در کربلا چند پسر داشت؟ مادر وهب از پسر تازه‌دامادش خواست از امام حسین(ع) دفاع کند. چطور از من می‌خواهی که بمانم و نروم؟ برای رفتن و دفاع از میهن نیازی به رضایت شما نیست اما دوست دارم با رضایت شما به جبهه بروم.» 

بی‌بی صبح روز بعد ساک محمدرضا را می‌بندد و او را راهی جبهه می‌کند. محمدرضا چندباری قبل از شهادت به مرخصی می‌آید و مادر را می‌بیند. در روز چهلم محمدرضا پسرعموی تازه‌دامادش علی اصغر عبدی دست بر سنگ قبر او می‌گذارد و می‌گوید: «شهادتت مبارک، راهت ادامه دارد» و عازم جبهه می‌شود. 2ماه بعد او هم به شهادت می‌رسد.

 

امانتم را پس نمی‌گیرم

بی‌بی داستان جبهه رفتن محمدرضا را این‌گونه روایت می کند: مسجد امام رضا(ع) در نیشابور اسم محمدرضا را برای اعزام نمی‌نوشت. به او گفته بودند سنش کم است. محمدرضا با کمک یکی از دوستانش تاریخ تولدش را در شناسنامه تغییر داده بود و به مسجد دیگری رفته بود. آنجا ثبت‌نام کرده و گفته بود می‌خواهد بیسیم‌چی شود.

مسجد امام رضا(ع) در نیشابور اسم محمدرضا را برای اعزام نمی‌نوشت. به او گفته بودند سنش کم است

شوهرخواهر بزرگش آن‌زمان در مناطق جنگی بیسیم‌چی بود و محمدرضا دوست داشت مثل او باشد. او را به کردستان و شهر کامیاران اعزام می‌کنند. در ارتفاعات کردستان با دشمن وارد جنگ می‌شوند. محمدرضا بین درگیری‌ها از ارتفاع سقوط می‌کند و اول از همه تمام خطوط را به هم می‌ریزد و بعد هم برگه‌های توی دستش را با خون گردنش پاک می‌کند تا کسی نتواند آن‌ها را بخواند. این‌ها را هم‌رزمان محمدرضا برای مادرش تعریف کرده‌اند.

بی‌بی می‌گوید: «زمانی که پسرم را آوردند اصرار کردم او را ببینم. می‌گفتم پسرم من را مادر وهب خطاب قرار داده و باید او را ببینم. می‌گفتم کسی که امانتی را در راه خداوند بدهد آن را پس نمی‌گیرد. روی صورتش را باز کردم. 6روز بعد از شهادت او را پیدا کرده بودند و بعد از چند وقت پیکرش را به نیشابور آوردند. صورتش پر شده بود از حشرات موذی. به او گفتم: پسرم شاهد باش! من مادر وهب هستم. چه بهتر که سبک‌بال و بدون گوشت اضافه به آخرت بروی. این‌ها را به تنها پسرم گفتم و از حال رفتم.» 

او برای پسرش شعری هم سروده و آن زمان در مجالس ترحیمش خوانده است. این شعر را برایمان می‌خواند: عزیزم عزیزم/ ای پسر رشیدم/ دسته گل پرپرم/ شد هدیه به رهبرم. بی‌بی با صدایی که هنوز هم زیباست برایمان می‌خواند: « نوجوان‌ مرده خبر از دل لیلا دارد/ گر بمیرد ز غم مرگ جوون جا دارد/ به گمانم نرسد مرگ جوان آسان است/ هر که خون گریه کند بهر جوان جان دارد.»

 

سخنرانی بی‌بی در روز تشییع پیکر محمدرضا

محمدرضا و 6شهید دیگر را به مسجد جامع نیشابور برده بودند. روحانی‌ها و سپاهی‌ها جلو مسجد نشسته بودند. بی‌بی آن روز پشت تریبون رفت و سخنرانی کرد. صحبتش را با آیات 155 و 156 و 157 از سوره بقره شروع کرد. بعد از آن رو به حاضران گفت: «دنیا محل گذر است همه ما به سوی خالق خود برمی‌گردیم. ما هدایت‌یافتگانیم فرزندانمان در راه دین به شهادت رسیدند. امیدوارم زیر پرچم امام زمان(عج) انتقام خون شهدا را از ظالمان بگیریم. فرزندانمان دست ما امانت بودند و آن‌ها را به خالقشان می‌سپاریم. روح آن‌ها نزد شهدای کربلاست و ما باید صبر پیشه کنیم.»

 

دوست داشتم دامادی محمدرضا را ببینم

بی‌بی از شخصیت محمدرضا به نیکی یادمی‌کند. نه به این دلیل که به شهادت رسیده یا پسرش بوده است. می‌گوید: «محمدرضا از همان کودکی دربرابر من و خواهرانش مسئول بود. هر کار می‌توانست در خانه و بیرون از خانه انجام می‌داد. دوست نداشت سختی بکشم. درس‌خوان بود. بعد از مدرسه پیش برادرم در خشک‌شویی کار می‌کرد. شب به خانه که می‌رسید اول نمازش را می‌خواند و بعد سراغ درس و مشق می‌رفت. نماز خواندنش من را آرام می‌کرد و خدا را صدهزار مرتبه شکر می‌کردم که فرزند سر به راهی دارم. خیلی دوست داشتم دامادی او را ببینم اما قسمتم نشد.»

نماز خواندنش من را آرام می‌کرد و خدا را صدهزار مرتبه شکر می‌کردم که فرزند سر به راهی دارم

 

دوران مداحی بی‌بی

بی‌بی سواد مکتبی دارد و در جوانی قرآن کریم را حفظ کرده است. هنوز هم سوره‌های کوچک و بخشی از سوره‌های بلند مثل سوره‌های بقره و نور را به خاطر دارد. بعد از فوت همسرش مداح شد و حالا به گفته خودش یکی از شناخته‌شده‌ترین مداحان نیشابور است که او را بی‌بی گلاب صدا می‌کنند. او از همان جوانی به مداحی علاقه داشت و روضه‌ها را از مداح‌های دیگر یاد گرفته بود. بعد از فوت همسرش همسایه‌ها به او پیشنهاد دادند مداحی کند.

می‌گوید: «اوایل غرورم اجازه نمی‌داد و خجالت می‌کشیدم ولی بعد از چند وقت همراه با دیگر مداح‌ها به مجالس زنانه ‌رفتم. آن موقع مجالس ترحیم 3روز بود. هر روز ساعت9 مداحی شروع می‌شد و 11ختم مجلس بود. بعدازظهرها هم از ساعت 4 تا 6 مجلس ادامه داشت.» بی بی از همین راه دخترهایش را بزرگ کرد و به خانه بخت فرستاد. می‌گوید: «وقتی به مجلس ترحیم می‌رفتم اگر پدر یا پسر کسی فوت کرده بود از امیرالمؤمنین(ع)، حسین بن علی(ع) و قمر بنی هاشم می‌خواندم. در مراسم ترحیم مادر یا دختر فوت شده، از مظلومیت حضرت فاطمه زهرا(س) و حضرت زینب (س) می‌خواندم.» 10سال اخیر مداحی نکرده است. می‌گوید: «صدایم گرفته و متن‌ها را فراموش کرده‌ام.»

 

ازدواج دوباره به خاطر فرزندان

بعد از فوت همسرش در مجالس ترحیم و مداحی که می‌رفت زیاد از او خواستگاری می‌کردند. اما بی‌بی به خاطر فرزندانش زیر بار ازدواج دوباره نمی‌رفت. آن موقع او با مادر همسر مرحومش در یک خانه زندگی می‌کرد و تنها مردی که به آن‌ها سر می‌زد، سیدرضا بیضایی دایی همسرش بود که به هوای احوال‌پرسی از خواهر و نوه‌های خواهرش به آنجا رفت و آمد داشت.

بی‌بی می‌گوید: «بعد از چند بار رفت و آمد به خواهرش گفته بود چون اینجا رفت و آمد دارم، بهتر است صیغه محرمیت خوانده شود تا راحت‌تر زیر پر و بال بچه‌ها را بگیرم. من اما مخالف بودم. سیدرضا به برادر شوهرم که ساکن تهران بود زنگ زد و به او گفت بی‌بی جوان است. شاید بخواهد ازدواج کند، این‌طوری بچه‌ها بدون مادر می‌مانند و از او خواسته بود تا با من صحبت کند. مادرشوهرم همان موقع چندباری با من صحبت کرد و گفت دوست دارم بچه‌ها کنار همه ما بزرگ شوند. اگر تو ازدواج کنی بچه‌ها را خودم نگه می‌دارم بهتر است با برادرم که او را می‌شناسی ازدواج کنی این‌طوری خیالت درباره بچه‌ها جمع است. جدا هم نمی‌افتیم.» 

با خنده می‌گوید: «صحبت آن‌ها اثر کرد و دوباره ازدواج کردم. همسر دومم آن موقع زن و بچه داشت ولی همسرش با ازدواج ما مخالفت نکرد و از همان زمان با هم رفت و آمد داریم و رابطه همه بچه‌ها با هم خوب است.» به این ترتیب بی‌بی 3سال بعد از فوت همسر اولش به عقد سیدرضا درآمد.

 

همسرم برای دفاع از ناموس کشته شد

داستان زندگی این مادر شهید فراز و فرود زیاد دارد. بی‌بی صدیقه که حالا وارد دهه نهم زندگی شده است و کوله‌باری از تجربه دارد، در شهرستان نیشابور و در خانواده‌ای روحانی به دنیا آمد. پدرش سید علی اصغرگلاب‌گیران از روحانیون شناخته‌شده نیشابور بود. شغلش گلاب‌گیری بود و به همین دلیل زمان صدور شناسنامه فامیلی آن‌ها را گلاب‌گیران می‌گذارند. بی‌بی صدیقه 10سال داشت که مادرش را از دست داد.

پدرش بعد از فوت همسرش ازدواج کرد و 3دخترش را خیلی زود عروس کرد. بی‌بی را 13سالگی به عقد ابوالفضل عبدی در آوردند. می‌گوید: «نامادری با ما کنار نمی‌آمد و زود ما را عروس کرد. پدرم یک حمام عمومی برای ما اجاره کرد و همسرم صندوق‌دار حمام شد. چند سالی از ازدواج ما گذشته بود که او را کشتند. 2نفر از بالای سقف داخل حمام را نگاه می‌کردند، همسرم متوجه شده بود و برای دفاع از ناموس مردم به بالای پشت‌بام رفته بود. یکی از آن‌ها فرار کرده و همسرم با نفر دوم درگیر شده بود. او هم چاقو را به قلبش می‌زند و آقا ابوالفضل قبل از رسیدن به بیمارستان به رحمت خدا می‌رود.» 

او 4فرزند از آقا ابوالفضل دارد که همه متولد شهرستان نیشابور هستند. اولین دخترش نرجس الان ساکن نیشابور و بازنشسته سازمان بهزیستی است. دومین دخترش سکینه ساکن مشهد و بازنشسته وزارت بهداشت است. بتول سومین دخترش در نیشابور زندگی می‌کند و خانه‌دار است. اما پسرش محمدرضا که نور چشم صدایش می‌کند، مهر 1349 به دنیا آمد و 7مرداد 1365 به شهادت رسید.

 

پاهایی که دیگر توان راه رفتن ندارند

حاصل ازدواج دوم او 2دختر دیگر به نام‌های اعظم سادات و اکرم سادات است. هر دو آن‌ها حالا در مشهد زندگی می‌کنند. اعظم را مهدیه و اکرم را محبوبه صدا می‌زند. مهدیه معلم است و محبوبه پرستار دندان‌پزشکی. بی‌بی درمجموع 18نوه دارد که تعدادی از آن‌ها ازدواج کرده‌اند و خودشان بچه دارند.

می‌گوید: «همسردومم شبیه‌خوان است. سال‌های قبل ماه‌های محرم و صفر در نیشابور شبیه‌خوانی می‌کرد و چون هر سال نقش حضرت عباس(ع) را می‌خواند به نام ایشان او را می‌شناسند.» بی‌بی بدون اینکه دیه همسر خدابیامرزش را بگیرد با همان مداحی و کمک‌های همسرش سیدرضا دخترها را بزرگ کرد و سروسامان داد. بعد از شهادت محمدرضا تا 7سال از بنیاد شهید و امور ایثارگران نیشابور چیزی نمی‌گرفت. ولی بعد از طرف بنیاد یک فرش برایشان هدیه آوردند. بی‌بی می‌گوید: «فرش چند روزی زیر پایم بود ولی دلم راضی نمی‌شد.پسرم شهید نشده بود تا فرش زیرپاهایم بیندازم. فرش را چند روز بعدش به هیئت فاطمیه نیشابور بخشیدم.» 

به مرور توانایی بی‌بی کم می‌شد و کسب درآمد برایش سخت. همسرش سیدرضا هم باید هزینه‌های دو زندگی را تأمین می‌کرد. این شد که بی‌بی تصمیم گرفت از بنیاد شهید و امورایثارگران حقوق ماهانه بگیرد. می‌گوید: «با این پول توانستم 15سال پیش یک پسر هم‌سن و سال پسر خودم را با نام محمدرضا داماد کنم. حالا او یک دختر دارد که کلاس سوم است. اسباب و اثاثیه‌اش را دادم و خانه برایش اجاره کردم. با همین حقوق زندگی خودم را تأمین می‌کنم.»

بی‌بی خواسته‌ای ندارد فقط چون توان پاهایش کم شده و دخترهایش درگیر زندگی خودشان هستند، ویلچر نیاز دارد 

از بنیاد شهید و امورایثارگران شهرستان نیشابور هر چند وقت یک‌بار به دیدنش می‌روند اما از زمانی که به مشهد آمده کسی سراغی از او نگرفته است. البته بی‌بی خواسته‌ای ندارد فقط چون توان پاهایش کم شده و دخترهایش درگیر زندگی خودشان هستند، ویلچر نیاز دارد و به بنیاد شهید و امورایثارگران خراسان رضوی درخواست ویلچر داده است. البته باید ناتوانی او توسط 2پزشک تأیید شود.

 

تنها آرزوی بی‌بی

بی‌بی 5سال پیش تصمیم گرفت به مشهد بیاید و ساکن محله رازی شود. برنامه روزانه او ساده است. نماز مغرب را در مسجد محله می‌خواند بعد هم شام درست می‌کند و به‌تنهایی یا همراه با دخترها و نوه‌ها می‌خورد، بعد هم می‌خوابد. یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار می‌شود و نماز شب می‌خواند. بعد از اتمام نماز صبح و خواندن تعقیبات آن چند ساعتی می‌خوابد و دوباره 9صبح بیدار می‌شود.

غذا درست می کند و برای نماز ظهر به مسجد می‌رود. ناهار را که خورد، رحل قرآن را روبه‌روی تراس می گذارد و شروع به خواندن قرآن می کند تا دم غروب. او همسایه‌های آپارتمان خودشان و محله را می‌شناسد و احوال‌پرس همه است. بی‌بی چندباری مکه و کربلا رفته است و 12بار هم با کاروان همسرش سوریه رفته است. سیدرضا عاشقان ائمه(ع) را به زیارت می‌برد. بی‌بی می گوید: «چون مداح و نوحه‌خوان بودم همراه کاروان می‌رفتم. تنها آرزویم دیدن دوباره کربلا و زیارت امام تشنه لبمان است. امیدوارم قبل از مرگ چشمانم به جمال آقا امام زمان(عج) روشن شود.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44